دلم خیلی گرفته.........

خیلی وقت بودم دلم میخواست بنویسم.
این روزها خیلی سریع میگذرند. تندتر از همیشه.
جای همه واقعا خالی ... دوسه هفته پیش، دلم خیلی گرفته بود. بیشتر از همیشه. و امن ترین جا زیارتگاه سهراب بود.
هوا سرد بود و باد و هجوم خالی اطراف.
گاهی هم اگر لودرهایی که به فاصله چندمتری آرامگاه سهراب کار میکردند ساکت میشدند، سکوت هم میامد.
سکوتی که در آن ضیافت آهن و آجر، عجب غنیمتی بود برای شنیدن شعرهایش که میخواندم.

هنوزم تنهای تنهام..............


به نام حق
به نام آنکه دوستی را آفرید، عشق را ، رنگ را ... به نام آنکه کلمه را آفرید.
و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد آن زمان که میخواستم از او بگویم.
سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل.
و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای دل بیتابش.

او رفت و من نشناختمش . در تمام میخکهای سر هر دیوار، آواز غریبش را شنیدم
اما نشناختمش. همانگونه که بغضهای گاه و بیگاهم را نشناختم.
فقط آنقدر او را شناختم که در سایه های افتاده به کلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.

اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و کلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست.
شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن
زاغچه ای که هیچکس جدی نگرفتش .
اینجا را هدیه اش میکنم. به آنکس که برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد.
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودم . چقدر هم تنها ...